دوش مست وبی خبر بگذشتم از ویرانه ای
در سیاهی چشم مستم خیره شد بر خانه ای
سر خوش از می پیش رفتم تا کنار پنجره
ناگهان آمد به گوشم خنده ی مستانه ای
چون نگه کردم درون خانه را از پنجره
صحنه ای دیدم که قلبم سوخت چون پروانه ای
مردکی کور و فلج افتاده در یک گوشه ای
مادری مات و پریشان مانده چون دیوانه ای
کودکی از سوز سرما میزند دندان به هم
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای
دست در جیب زان همه پول درشت
داد بر آن دخترک زان پولها چند دانه ای
بر خودم لعنت فرستادم که هر شب تا سحر
می روم مست و شتابان سوی هر میخانه ای
اندر این ویرانه این دختر ز فقر
می فروشد عصمتش را بهر نان خانه ای