حدیثم را نمیدانی
تو نامم را نمیدانی
تو خطم را نمیخوانی
زهرکس نام من پرسی ، زهرکس نام من جوئی
سری جنباند و گوید : "ولش کن مرد بد نامیست
ولگرد است . حدیث باده و بنگ است. سراپا غصه و درد است
حدیث من همه رنگ است
حدیث من همه درد است
دلم میخواهد فریاد زنم خدائی نیست خدائی نیست
خدائی که فغان لاله زار آتشینم در او راهی نمی یابد خدائی نیست
من اینک ناله نی را خدا دانم. من آن پیمانه می را خدا دانم. من آن تریاک و بنگ را خدا دانم. من آن شراب کهنه خون رنگ را خدا دانم
شما ای مدعیانی که میگوئید خدائی هست. بگوئید پس چرا کور و کر و لال است؟ چرا اشک یتیمان را نمیبیند؟چرا دست فقیران را نمیگیرد؟و شاید پیر گشته، طاقت و صبرش کنون از دست رفته
وه زبانم لال ، چشمم کور ، چه بی پرده سخن گفتم من امشب
خداوندا اگر در عالم مستی خطائی از من مستانه سرزد خود ببخشای
ولی نه... چرا من روسیه باشم. چرا قلاده تهمت مرا در گردن اندازد؟
گنهکارم که انسانم؟